پارت شانزده

زمان ارسال : ۹ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه

- آری اینجا را می‌بینم.
- نیک است، حال هم نیک می‌نگری و هم نیک سخن می‌گویی.
هامین روی چمن دراز کشید و رو به آفتاب بلند بلند خندید.
- بالاخره یه چیز مشترک دیدیم!
نگاه متعجب قباد بر روی بدن دراز شده هامین روی علف‌های پژمرده و نمناک و سرد بود.
هامین لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با کنجکاوی پرسید.
- راستی شما تو دیارتون به این تپه چی می‌گین؟
بی‌درنگ پاسخ داد:
- تپه‌ی ‌ا

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سهیل

    ۲۸ ساله 00

    این داستان خیلی جالب بود👌 ولی ای کاش مثل بقیه رمانهاتون پارت گذاری زود به زود داشتید

    ۱ هفته پیش
  • میلاد سرداری | نویسنده رمان

    این داستان تقریبا بلنده، هر شب دو پارت ازش می‌ذارم

    ۱ هفته پیش
  • سهیل

    ۲۸ ساله 00

    ممنونم اینجوری عالی میشه..چون نوشته بود پارت بعدی ۴ روز دیگر واسه همین گفتم

    ۱ هفته پیش
  • میلاد سرداری | نویسنده رمان

    نه سعی می‌کنم هر داستانی که می‌ذارم رو تو سریع‌ترین زمان ممکن کامل کنم که خواننده‌ها راحت باشن

    ۱ هفته پیش
  • سهیل

    ۲۸ ساله 00

    دمتون گرم ممنونم

    ۱ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.